معنی فرزند عزیز

حل جدول

فرزند عزیز

دلبند، دردانه


مثل فرزند بسیار عزیز

عزیز دردانه


کنایه از فرزند بسیار عزیز

عزیز دردانه


فرزند عزیز و دلبند

یکدانه


فرزند عزیز و دردانه

یکی یکدانه


عزیز دردانه

مثل فرزند بسیار عزیز

کنایه از فرزند بسیار عزیز

عربی به فارسی

عزیز

محبوب , عزیز , گرامی , پرارزش , کسی را عزیز خطاب کردن , گران کردن

فارسی به عربی

عزیز

حیوان الیف، عزیز

لغت نامه دهخدا

فرزند

فرزند. [ف َ زَ] (اِ) ولد. نسل. (یادداشت به خطمؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فْرَزَنْد است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
بوشکور.
سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسایی.
جهاندار فرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه.
فردوسی.
که از ما دو فرزند کشور که راست ؟
همان گنج با تخت و افسر که راست ؟
فردوسی.
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یکباره گواهی.
منوچهری.
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال ماندن چون توانیم.
فخرالدین اسعد.
ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی).کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست با جان نبرد.
اسدی.
نهم گویی از بهر فرزند چیز
مبر غم که چیزش بود بی تو نیز.
اسدی.
تو را داد و آنکس که پیوند تست
دهد نیز آن را که فرزند تست.
اسدی.
فرزند جز کریم نباشد به خوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441).
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد.
ناصرخسرو.
صانع مصنوع را تو باشی فرزند
پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل.
ناصرخسرو.
ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه).
سالها باید آنکه مادر دهر
زاید از صلب تو چو من فرزند.
خاقانی.
آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید.
خاقانی.
از جمله ٔ صدهزار فرزند
فرزند نجیب آدم آمد.
خاقانی.
همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان).
- فرزند آب، کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان).
- || حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان).
- فرزند آفتاب، کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان).
- فرزند بستن، نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است:
ز دور مهد این گردون اخضر
نبسته عشق فرزندی خلف تر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- فرزند بکر، نخستین فرزند. (ناظم الاطباء).
- || سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء).
- فرزند خاور، کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان).
- فرزندخوار، مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است:
ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار
احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا.
ناصرخسرو (مقدمه ٔ دیوان ص عز).
- فرزندخوانده، آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد.
- فرزندزاده، نوه. فرزند فرزند.
- فرزند زن، فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد.
- فرزند زنا؛ حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء).
- فرزندوار؛ مانند فرزند. فرزندخوانده.
- || به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد:
بدارمت بی رنج فرزندوار
به گیتی تو مانی ز من یادگار.
فردوسی.
|| کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء):
چنین است کردار این چرخ پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر.
فردوسی.


عزیز

عزیز. [ع َ] (اِخ) ابن فضل بن فضاله، مکنی به ابوالاشعث. رجوع به ابوالاشعث (عزیز...) شود.

عزیز. [ع َ] (ع ص) ارجمند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (المصادر زوزنی). ارجمند وبزرگوار و خطیر. (زمخشری). شریف و بزرگوار و باعزت. (از ناظم الاطباء). گرانمایه و محترم. (از فرهنگ فارسی معین). منیع. گران. ج، عِزاز، أعزّه، أعزّاء، عِزازه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب):
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ.
شهید بلخی.
بس عزیزم بس گرامی شاد باش
اندرین خانه بسان نو بیوگ.
رودکی.
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیزاز ماندن دائم شود خوار.
دقیقی.
بدینار و دیبا و اسب و کنیز
مکن خوار ای پور جان عزیز.
فردوسی.
دو شهزاده بد نزد لهراسب نیز
که بودند هر دو چو جان عزیز.
فردوسی.
عزیزتر ز همه خلق یار نیک بود
بکارتر ز همه کار خدمت سلطان.
فرخی.
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.
فرخی.
عزیز نبودآنکس که تو عزیز کنی
زبهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار
عزیز آنکس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). اکنون فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. (تاریخ بیهقی ص 335).
منزل توست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائیست که آن جای بقاست.
ناصرخسرو.
تو بی هنری چرا عزیزی
او بی گنهی چراست مضطر.
ناصرخسرو.
عزیز الهی به سعی بدخواه ذلیل نگردد. (اندرزنامه ٔ منسوب به خواجه نظام الملک).
زآن عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست.
مسعودسعد.
گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان
دیدن رویت ز زندگانی خوشتر.
مسعودسعد.
چون فتح ز تیغ تو عزیز است برِ ملک
تیغ تو همه ساله عزیز است برِ فتح.
مسعودسعد.
اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز. (کلیله و دمنه).
ای خدایت عزیز کرده ز خلق
بنده را هست میهمان عزیز.
انوری.
ای به تو دین عزیز و دنیا خوار
خوار شد هرکه ت او نخواست عزیز.
انوری.
عزیز باشد نوباوه هر کجا که رسد
شکوفه ٔ دل ما را چنان گرامی دار.
جمال الدین عبدالرزاق.
هر فروتر به بزرگی است عزیز
هر پیمبر به خدا محترم است.
خاقانی.
خواجه ای وعده ٔ نوالم داد
بر زبان عزیزتر مردی.
خاقانی.
مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه
کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش.
خاقانی.
از تقریب و ترحیب بهره ای تمام یافت و مدتی عزیز و مکرم ملازم خدمت بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 340).
چون به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شدچیزلیز.
مولوی.
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی.
در او فضل دیدند و عقل و تمیز
نهادند رختش به جائی عزیز.
سعدی.
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است.
حافظ.
بگیتی درون ای به رخ نوبهار
عزیز است آنکس که زر کرد خوار.
ادیب (از امثال و حکم دهخدا).
منتطق، منیع؛ عزیز. || کمیاب و ناموجود. (منتهی الارب). قلیل و نادر که کمتر یافت شود. (از اقرب الموارد). کمیاب و نادر. (فرهنگ فارسی معین). بی همتا. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی). آنچه کمتر بدان دسترسی باشد. دشواریافت. دشواریاب. غریب. غریبه. طریف:
که بار نمک هست آنجا عزیز
بقیمت از آن به ندارند چیز.
فردوسی.
در نشابور دهی بود محمدآبادنام و به شادیاخ پیوسته وجائی عزیز است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621).
من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است.
خاقانی.
چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم
جاندار عقل و عاقله ٔ جان شناسمش.
خاقانی.
مکن عمر ضایع به افسوس و حیف
که فرصت عزیز است و الوقت سیف.
سعدی.
|| گرامی و محبوب. (فرهنگ فارسی معین). مکرم. (اقرب الموارد). گرامی. (منتهی الارب). نازنین. نیازی: به نهادهای عزیزان و خداوندزاده ها که به قلعتهای سپنج بودندبه غزنین بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 544).
- عزیز بی جهت، در تداول عامه، کسی که خود را به غلط محبوب دیگران پندارد. (فرهنگ فارسی معین). آنکه پندارد که مقبول خاطر دیگران است. آنکه برای خویشتن حرمتی و محبوبیتی نزد خلق تصور کند و نه چنان باشد: مثل گربه عزیز بی جهت. (امثال و حکم دهخدا).
- عزیز پدر و مادر، محبوب پدر و مادر. آنکه پدر و مادر، او را بسیار گرامی دارند.
- || به طنز حمالان را گویند، و تعبیریست که با آن منع از گرامی داشتن فرزندان و تحریض به سعی در تربیت و تعلیم آنان کنند. (امثال و حکم دهخدا).
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی ترا
این بزیر پنبه دارد وآن بزیر دوکدان.
خاقانی.
- عزیز نازنین، عزیزدردانه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ماده ٔ عزیزدردانه شود.
|| بزرگان صوفیان. مرشدان و رهبران تصوف:
پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن.
خاقانی.
از عزیزان سؤال دل کردم
هیچ شافی جواب نشنیدم.
خاقانی.
الا ای که بر خاک ما بگذری
به خاک عزیزان که یاد آوری.
سعدی.
سر نه که در راه عزیزان بود
بار گران است کشیدن به دوش.
سعدی.
|| (اِخ) صفتی از صفات باری تعالی. (منتهی الارب). از نامهای خداوندتعالی است و آن منیعی است که درک نگردد و مغلوب نشود و چیزی او را عاجز نکند و او را مانند نباشد. (از اقرب الموارد). نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). یکی از اسماء حسنی.
- عزیزالانتقام، خداوند عالم که منتقم حقیقی است. (ناظم الاطباء).
- عزیز مقتدر،خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء).
|| (ص) چیره. (منتهی الارب). قوی. (اقرب الموارد). غالب. پیروز: کذبوا بآیاتنا کلها فأخذناهم أخذ عزیز مقتدر (قرآن 42/54)، پس تمامی آیات ما را تکذیب کردند و آنها را گرفتیم گرفتن شخص غالب مقتدر. و لولا رهطک لرجمناک و ما أنت علینا بعزیز (قرآن 91/11)، و اگر قوم و جماعت تو نبودند، هرآینه تو را سنگسار میکردیم وتو بر ما غالب نیستی. و من یهد اﷲ فما له من مضل اءلیس اﷲ بعزیز ذی انتقام (قرآن 37/39)، و هر کس را خداوند هدایت کند او را گمراه کننده ای نباشد، آیا خداوند غالب و صاحب انتقام نیست ؟
پیل باشد عزیز پس همه کس
مغزش از آهنی بفرساید.
خاقانی.
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
بهر در که شد هیچ عزت نیافت.
سعدی.
|| سخت. (ترجمان القرآن جرجانی): اًن یشاء یذهبکم ویأت بخلق جدید و ما ذلک علی اﷲ بعزیز (قرآن 16/35-17)، اگر بخواهد شما را از بین میبرد و خلقی تازه و جدید می آورد و آن بر خداوند سخت و دشوار نیست. || در علم حدیث، حدیثی است به روایت یکی از روات، که بروایت او دو یا سه کس منفرد شده باشند. (از نفائس الفنون ص 139). در تعریف آن بین محدثان اختلاف است، برخی را عقیده بر این است که آن حدیثی است که دویا سه تن روایت کنند، بدین ترتیب بین آن و بین مشهور، عموم من وجه است، چه مشهور آن است که بیش از دو تن روایت کرده باشند. و برخی گویند آن است که حداقل دوتن از دو تن روایت کرده باشند. و بعضی گویند عزیز آن حدیثی است که دو یا سه تن از کسی که عدالتش مورد اجماع باشد روایت کرده باشند و بدین ترتیب آن در عدد رجال و اشاعه پایین تر از مشهور میباشد، چه مشهور آن است که جماعتی که به حد تواتر نرسد آن را از کسی نقل کنند که عدالت او مورد اجماع باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِ) پادشاه، از جهت غالب بودن وی بر اهل مملکتش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || لقب آنکه پادشاه مصر یا اسکندریه گردد. (منتهی الارب). لقب آنکه بر مصر و اسکندریه پادشاهی کند. (از اقرب الموارد). لقب پادشاه مصر، به زمانه ٔ قدیم وزیران مصر را عزیز لقب می بود. (غیاث اللغات). پادشاه مصر را گویند، و پیش از این وزیر مصر را می گفتند. (از آنندراج). لقب عام ملوک مصر. (آثار الباقیه).

عزیز. [ع َ] (اِخ) (المک الَ...) لقب عثمان بن عادل ایوبی، از ایوبیان شام است. رجوع به عمادالدین ایوبی و به الاعلام زرکلی شود.

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

عزیز

شریف، گرامی، گران‌مایه، ارجمند، بزرگوار،
(اسم) [قدیمی] لقب هر‌یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحب‌منصب دربار فرعون،
(اسم) خویشاوند بسیار نزدیک،
آنچه به سختی به دست می‌آید، کمیاب،
[قدیمی] نیرومند، قوی،
(اسم) (تصوف) پیر،
از نام‌های خداوند،
* عزیز داشتن: (مصدر متعدی) گرامی داشتن، ارجمند داشتن،
* عزیز کردن: (مصدر متعدی) گرامی کردن،

معادل ابجد

فرزند عزیز

435

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری